پایگاه مردمی ارتش جمهوری اسلامی ایران:
پدرم خندهای کرد و گفت: بهزاد! من کسی نیستم که اسمم در کتاب خاطرات باشد. کوچکتر از آن هستم که بخواهند از من یادی ببرند و خاطراتم را بنویسند.
میدانستم که از سر تواضع و فروتنی این حرفها را میزند، وگرنه بهخوبی میدانستم که چه نقشی در جنگ تحمیلی داشته است. وقتی دید با این حرفش قانع نشدم، دستی به سرم کشید و گفت: بهزاد جان! از من هم درخواست مصاحبه کردهاند، ولی من خودم راضی نشدهام. خدا کند اسم آدم در دفتر الهی ثبت شود و خاطرات را هم آنها یادداشت کنند و در روز قیامت رو سفید باشیم.
من تا اندازهای قانع شدم و دیگر حرفی نزدم. بعد از شهادت پدرم خبرنگاری از من درخواست مصاحبه کرد و از خاطرات پدرم، شهید یاسینی پرسید. به احترام پدرم و به یاد گفتههای او به خبرنگار جواب رد دادم.
خبرنگار بلافاصله گفت: " تو هم اخلاق شهید یاسینی را داری. چندین بار از او درخواست مصاحبه کردم؛ اما او هرگز راضی به مصاحبه نشد".
پدرم عادت نداشت از عملیاتهایی که انجام داده بود سخنی بگوید. نهتنها به ما که اعضای خانوادهاش بودیم، چیزی نمیگفت، حتی در جمع دوستان نیز از بازگو کردن رشادتهایی که انجام داده بود اِبا داشت. زیرا معتقد بود که وظیفهاش را انجام داده است.
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.